در دنیا داستانهای زیادی وجود دارد. هر کدام از ما داستان خود را داریم و هر روز داستان خودمان را می سازیم. لحظه های شاد، لحظه های سخت... آیا شما فقط لحظه های شاد را ثبت میکنید؟ یا مثل من روزهای سخت را هم ثبت میکنید تا به خود یادآوری کنین که زندگی سراسر فراز و نشیب هایی است که با وجود آنها قویتر شدم و بیشتر یاد گرفتم.
مثل اتفاقی که برایم افتاد، میخواهم داستانی را که نزدیک به یک سال آن را زندگی کردم برایتان تعریف کنم.
حدود یکسال پیش به طور اتفاقی متوجه شدیم که مادر عزیزتر از جانمان دچار بیماری سرطان شده است. هرروز به دکترهای مختلف میرفتیم تا شاید اشتباه شده باشد، اما همه پزشکان سرطان مادر را تایید میکردند و احتمال زنده ماندنش را ۵۰ درصد میدانستند.
من و خواهر و برادرم همگی دچار بحران روحی شده بودیم و نمیدانستیم که باید چیکار کنیم. سعی میکردیم تمام وقتمان را در بیمارستان و در کنار مادر بگذرانیم اما با وجود همسر و فرزندانمان این کار کمی سخت بود. مادرم، زنی که در آستانه ۵۰ سالگی دچار سرطان شده بود و امید خود را از دست داده بود و دیگر روحیه قوی سابق را نداشت و پزشکان مهمترین عامل بهبودش را انگیزه و امید به زندگی میدانستند. این موضوع برای همه ما ناراحت کننده بود. ما مدام سعی میکردیم به او امید و انگیزه بدهیم. در ملاقات هایش سعی میکردیم جوی شاد برایش ایجاد کنیم، با گفتگو و خنده روحیه اش را بهبود ببخشیم و البته در این حین من از ثبت این لحظات غافل نشدم.
تولد مادر نزدیک بود و من سخت فکرم مشغول بود که به بهانهی تولدش کاری کنم تا خوشحال شود. فکری به ذهنم رسیده بود و برای عملی کردنش به کمک بقیه خانواده هم نیاز داشتم. از همه خواستم تمام عکس هایی که در طول این سالها با مادر دارند را به دستم برسانند. خودم هم بقیه عکسهای مادر از دوران مختلف زندگیاش را جمع کردم و عکس هایی که از ملاقات دوستان و فامیل با او گرفته بودم را دسته بندی کردم و تمام عکس ها را چاپ کردم و در چند آلبوم جا دادم. درون آلبومها نوشتههایی هم گذاشته بودیم و از خاطرات خوب گذشته گفته بودیم.
روز تولد فرا رسید و ما تمام سعیمان را کرده بودیم تا حس و حال خوبی را به مادر منتقل کنیم. همگی با کیک و کادوها به بیمارستان رفتیم تا مادر را سورپرایز کنیم. وقتی آلبوم را باز کرد با تماشای هر عکس چنان ذوق میکرد که انگار به همان تاریخ و مکانی که عکس گرفته شده میرود، دوباره شوق زندگی به او یادآوری شد.
بعد از تولد روحیهاش خیلی بهتر شده بود و ما هم بیشتر به او سر می زدیم و در کنارش بودیم. به او امید میدادیم و از پایان مریضی میگفتیم. از اینکه باید روزهای بیشتری را در کنارمان زندگی کند و شادیهای بیشتری را در کنار هم ثبت کنیم. عکسهای آلبوم را با هم تماشا میکردیم و خاطرات پشت هر عکس را مرور میکردیم. مادر روز به روز انگیزه و امید بیشتری برای مبارزه با سرطان پیدا میکرد و پزشکان از نتایج آزمایشها راضی بودند و ادعا میکردند داروها کاملا جواب داده و حال مادر رو به بهبودی است.
به ما ثابت شده بود که حال خوب مادر بخاطر امید و انگیزه اوست و اگر به ناامیدی و غصه ادامه میداد ممکن بود درمان جواب ندهد. شیمی درمانی با موفقیت تمام شد و بخاطر بهبودی کامل مادر جشن گرفتیم. بعد از بیماری مادر همگی به این نتیجه رسیدیم که امید آدم را زنده نگه میدارد. مبارزه با مشکلات روحیه سخت و جنگجویی نیاز دارد تا مشکلات را شکست دهید.
اما چرا من این داستان را برایتان تعریف کردم؟ میخواستم این تجربه را با شما به اشتراک بگذارم که لحظههای سخت زندگی هم بخش جداناپذیر زندگی است و با ثبت آن فراموش نمیکنیم که در لحظههای سخت و مشکل کنار هم بودیم، با غلبه بر سختیهاست که ما یاد میگیریم و قویتر میشویم.
منبع عکس ها: گوگل